آمد اما بی صدا خندید و رفت
لحظه ای در کلبه ام تابید و رفت
آمداز خاک زمین اما چه زود
دامن از خاک زمین برچید و رفت
دیده از چشمان من پنهان نمود
از نگاهم رازها فهمیدو رفت
گفتم اینجا روزنی از عشق نیست
پیکرش از حرفمن لرزید و رفت
گفتم از چشمت بیفشان قطره ای
ناگهان چون چشمه ای جوشید و رفت
گفتمش من را مبراز خاطرت
خاطراتش را به من بخشید و رفت